فرزاد فرومند
آذر آخرین ماه پائیز . موسیقی پاپ ایران یکی از بهترین خوانندگان خود را از دست داد. تقریبا" یک هفته قبل از طریق یکی از دوستانم خبر دار شدم که ناصر عبداللهی در بیمارستانی در بندر عباس بستری شده است.در تماسی که با محمد علی بهمنی داشتم ایشان صحت این خبر را تائید کردند که البته از چگونگی این اتفاق خبر چندانی نتوانستم بگیرم. بعد از پیگیری های زیاد خبری ناگوار تائید شد:* ناصر عبداللهی در کماست.* دو روز بعد مدیر عامل شرکتی که آخرین اثر ناصر عبداللهی را تهیه کرده بود (ماندگار) با من تماس گرفت و گفت: قرار است امشب ناصر را با آمبولانس هوائی به تهران منتقل کنند.برای اینکه جلوی بیمارستان(هاشمی نژاد) شلوغ نشود کسی از ماجرای انتقال ناصر خبر نداشت. حدود ساعت یازده و نیم آمبولانس وارد خیابان ولی عصر (عج) شد و من ناصر عبداللهی را بعد از چند ماه دیدم : بیهوش بود .موهای صورتش را اصلاح کرده بودند. لاغر شده بود. انگار خودش هم تمایلی به ادامه زندگی نداشت. چند روز قبل از این حادثه ! تلفنی با هم صحبت کرده بودیم. بندر عباس بود . آخر مدتی بود که به دلایل شخصی به بندر عباس نقل مکان کرده بود. این اواخر شرایط خوبی نداشت. حرفهای عجیب و غریب می زد. روحیه اش رو به راه نبود.
سوالی که تا به امروز هوادارانش از من و شاید خیلی از دوستانش پرسیده اند اینکه : زنده یاد ناصر عبداللهی چگونه مرد ؟ آیا بطور کاملا" طبیعی از دنیا رفت ؟ آیا مسئله خانوادگی بوده ؟ آیا مرگ ناصر ربطی به مسائل اعتقادی اش داشته ؟ آیا او را کشتند ؟!طبق نظریه پزشک قانونی هم که البته در رسانه ها ، اعلام شده بود ...
ناصر عبداللهی یک سالی بود که بطور محترمانه ای بایکوت شده بود و عملا" حضور چندان فعالی در عرصه هنری نداشت. شاید تنها فعالیتش کار بر روی آلبوم پنجمش (ماندگار) بود. طبق گفته خودش تلوزیون مایل به حضور مداوم او نبود و کنسرت هایش به دلایل نا معلومی کنسل می شد. همه چیز دست به دست هم داده بود تا شرایط خوبی نداشته باشد.
زنده یاد ناصر عبد اللهی هنرمندی خود ساخته . مردمی وفروتن بود. اطرافیان و دوستانش او را به خاطر شخصیتش دوست داشتند. جزو معدود کسانی بود که من از کار کردن باهاش لذت می بردم. چهار قطعه :هوای حوا . بچه های خیابان . بهت نگفتم تا حالا و تنها (نه صدای پا میاد..) را با تفاهم کامل کار کردیم که امروز من به تمام آنها افتخار می کنم.
روح بلندش شاد
مهرداد نصرتی
گل واژه هایی از باغ دوستی
/ وقتی دل خیلی به دیگری گره می خورد . وقتی چیزی ورای دوستی . رفاقت . هم مسلکی هم دلی شکل می گیرد . وقتی هم نفسی از تن می گذرد و از جان بر می آید بهانه ای می شود برای رشد و رسیدن به چیزی ورای آنچه رنگ و بویی زمینی دارد .
مهرداد نصرتی را به عنوان یک آهنگساز می شناسیم . اما او دیگر مهرداد دیروز نیست . همان آهنگساز خوبی که از ملودیهایش لذت می بردیم . امروز از هم صحبتی با او نیز حقیقتا لذت میبریم .
شکستن دو سال سکوت بعد از مرگ نازنین هم راه اش ناصر عبداللهی این ذهنیت را در من شکل داده بود که مرد تلخی را خواهم دید که هنوز نم اشک هایش بر گونه هایش خشک نشده است . اما وقتی با او مواجه شدم آرامشی را دیدم که حکایت از پنجره ای تازه گشوده بر قلبش بود .
او از خودش . ناصر و دنیایشان می گوید ... /
* پس از سالها کار مطبوعاتی . مصاحبه . گزارش . خبر . نقد . تحلیل و زمینه های مختلف دیگر وقتی به این مصاحبه فکر می کردم که چگونه گفتگو را آغاز کنم فقط به یک نتیجه رسیدم و آن اینکه مهرداد نصرتی فقط باید خودش این مصاحبه را شروع کند ...
من دوستی دارم که اهل زاهدان است و از موزیسین های بسیار خوب ما محسوب می شود . سال ۷۷ این دوست من که محمد رضا مرادی نام دارد به من گفت که یکی از دوستان قرار است چند روزی به شهرستان برود می خواهم وسایلش را در خانه ی تو بگذارد .
گفتم : چرا من ؟ گفت : گفته می خواهم وسایلم پیش کسی باشد که اهل موسیقی باشد . من هم گفتم چرا که نه . بخصوص که من کیبورد نداشتم و از این فرصت می توانستم استفاده کنم . یک روز که به خانه آمدم دیدم یک نفر نشسته گیتار می زند و اتفاقا ( ناصریا ) را هم می خواند .
گفتم : شما ؟! گفت : من ناصر عبداللهی هستم . بعد معذرت خواهی کرد که از گیتار من استفاده می کند و من گفتم چه اشکالی دارد بخصوص که خیلی هم زیبا گیتار می زنید .
در همان جلسه ( یا فاطمه ) و چند کار دیگر که هنوز کسی نشنیده و اگر خدا بخواهد از آنها آلبومی تهیه خواهم کرد را برایم خواند و گفت که می خواهد این قطعه ها را در صدا و سیما بخواند . من گفتم : به شما قول می دهم هیچ یک از این کارها از صدا و سیما پخش نشود . چون من با سیاست های سیما آشنا هستم . پاسخ داد : آقای نصرتی هنوز با هم خودمانی نشده بودیم و با اسم فامیل یکدیگر را خطاب می کردیم . من هم به شما قول می دهم این کارها اجرا میشود چون کسی را می شناسم که شما نمی شناسید . آن هم سیاست و عدل خداوند است . فردای آن روز به خانه ی ناصر رفتیم و همانجا با خانواده اش آشنا شدم و از آن پس با ناصر بودم تا همیشه ...
هنوز در سازمان صدا و سیما به عنوان آهنگساز کار می کردم و روزی برای ضبط یک برنامه ی تلویزیونی در خصوص ۱۷ شهریور به سازمان رفتم . مدیر وقت آقای فریدون شهبازیان بودند . موضوع را که به ایشان گفتم تمایلی نشان ندادند و دیگران را معرفی کردند . اما پافشاری من باعث شد این کار انجام شود که همایون رحیمیان هم خیلی در ضبط آن کار کمکم کرد .
یادم هست وقتی داشتم کار می کردم هیبت سیاهی را از لای در دیدم که گفت : ( این کیه داره می خونه ) چون از فرم سوال خوشم نیامد بدون اینکه رو برگردانم پاسخ دادم ( ناصر عبداللهی ) . داخل شد و دست روی شانه ام که گذاشت رو برگرداندم دیدم آقای ( ناصر چشم آذر ) با همان عینک آفتابی همیشگی اش است . حقیقتش را بخواهید کاملا جا خوردم . تا اینکه با همان لحن گفت : ( خوب می خواند ) . این را دو بار تکرار کرد و رفت .
اتفاقا ناصر همان شب در برنامه ی شبانه ای که آقای شهریاری مجری اش بود اجرا داشت که همانجا از ناصر چشم آذر هم تشکر کرد . ناصر چشم آذر هم تماس گرفت که ( برای چی از من تشکر کردی ) و ناصر پاسخ داد : ( برای اینکه مهرداد گفته بود از من تقدیر کردید ! ) ...
ارتباط من و ناصر به تدریج از مرز کار و ترانه و آهنگ گذشت و به ارتباطی فراتر و ورای همه ی این چیزها رسید . حتی ورای رفاقت ...
یادمه روزی گفت : ( مهرداد . موسیقی و ترانه برای من اصلا رنگ و بوی زمینی ندارد . من از آن رنگ و بویی را حی می کنم که روی زمین حس نکرده ام .)
من از نظر اعتقادی واقعا به ناصر مدیونم . روزی برای من تعریف کرد که می خواسته به لس آنجلس برود و همه چیز برای این سفر آماده بود . اما در میا این تدارک دیدن ها چند شب خوابی می بیند که منجر به بازگشت او می شود و ساخت قطعه زیبا و پر نفوذ ( یا فاطمه ) . وقتی با من از ائمه اطهار حرف می زد . وقتی از دنیا و آدمهایش می گفت . سحری در کلامش بود که مسخ ام می کرد . نگاهش به این مسائل چنان عمیق و جان دار بود که نمی توانستی باور نکنی .
کسانی که ناصر را می شناختند خوب می دانند که من چه می گویم .
* کسان زیادی که با ناصر عبداللهی ارتباط داشتند از او گفته اند . سخنانی سر شار از احساسات . سرشار از مهر و سرشار از تاسف از دست دادنش . اما رابطه ی شما با ناصر عبداللهی از ساختار متفاوت برخوردار بود . رنگ دیگری داشت و محصولی متفاوت . با توجه به اینکه شما هم همواره از آهنگسازان خوب ما بوده اید . از تکنیک و نگرش ناصر نسبت به موسیقی . ترانه و کاری که می کرد بگویید .
اگر بخواهم واقعیت امر را بگویم شاید کسی باورش نشود و آن اینکه ناصر معلم نداشت . او موسیقی را فطرتا کسب کرده بود . رابطه ی او با تک تک نت ها از مرز تئوری گذشته بود . می گویم گذشته بود چون چون تئوری را می شناخت اما ورای آن بود . وقتی من ترانه ( ازم نخواه با تو بمونم / تو هیچی از من نمی دونی ) را برای او گفتم . بعد از چند بار خواندن به من گفت : من یک خواننده صدا بم هستم . خواننده بم نمی تواند با « ایی » تحریر بزند . باید این بخش به ( نمی دونم ) تبدیل شود که البته مفهوم آن عوض می شود . گفتم این همان چیزی است که تو می خواستی . بنابراین باید بخوانی .
باورتان نمی شود سه سال روی این ترانه کار کرد . در تمام لحظات کار . تفریح . سفر . پیاده روی و هر لحظه ی دیگری آن را می خواند و به تدریج به جایی رسید که از من که سازنده ی آن بودم بهتر اجرا می کرد . او با تمام وجود کار می کرد . وقتی ساز می زد امکان نداشت کسی باور کند که هیچ دوره ای را پشت سر نگذاشته است . به حدی نوازنده ی خوبی بود که تصوری از یک نوازنده ی خود جوش و ذهنی به فکر خطور نمی کرد . اما همیشه در حال مطالعه بود . کارهای تحلیلی اش کاملا بر اساس تحقیق بود . صحبت هایی که با هم داشتیم و اتفاقا عموما را ضبط کرده ام مبین آن بود که کاملا تحقیقی به آن نکات رسیده است . وقتی در خصوص هجای کلمات صحبت می کرد . از تکنیک های استفاده از حنجره . فرم بینی و نوع خواندن در کاسه سر می گفت تحقیق و منش خاصی را درک می کردید . ضمن اینکه ناصر عاشق بود . کارکتر صدایی را به هیچ وجه اکتسابی نمی دانست . او معتقد بود کارهای صوتی فرشتگانی هستند که اگر انرژی مثبت به آنها نرسد صدای خوب و نافذی ساطع نمی کنند .
من این حرفها را می زنم و آنچه بوده را منتقل می کنم ولی خدا شاهد است که فقط کسانی که ناصر را می شناختند می دانند من چه می گویم .
* از عشق گفتید . عاشق بودن ناصر . چیزی که دیگرانی هم که با او ارتباط داشتند هر چند کوتاه به آن اذعان دارند . کسی که سه سال برای اجرای یک ترانه زحمت بکشد حتما عشق ورزی مشق اول زندگی اش بوده . شهرت با ابزارهای متعددی پدید می آید . اما عشق ورزی تنها راه ماندگاری شهرت است . برای چنین کسی حتما مخاطبانش از معنا و مفهوم خاصی برخوردار بودند . از این معنا و مفهوم برایمان نقل قول می کنید .
در فیلم کنسرت های ناصر موجود است که هر وقت بر روی صحنه حاضر می شد قبل از هر چیز می گفت ( به نام خدا و شماکه هر چه ما داریم از شماست ) . هنرمندی بود به شدت مردمی . یک شب وقتی بعد از کنسرت از سالن میلاد بیرون آمدیم هوا به شدت سرد بود و برف شدیدی می بارید . پشت در صف طویلی از دوستاران ناصر بود که می خواستند او را ببینند و از او تمضا بگیرند . ناصر ایستاد و زیر برف به آنها امضا می داد .
گفتم : ( ناصر بیا بریم سرده . تو هم عرق داری . سرما می خوری )
گفت : ( خوب اینها هم سرما می خورند . اگر من آنها را ترک کنم بین حی من و حی آنها شکاف ایجاد می شود . چرا می خواهی باعث این اتفاق بشوی ) .
وقتی راه افتادیم میان راه با کت و شلوار کنسرت از ماشین پیاده می شد و ماشین هایی که داخل برف گیر کرده بودند هل میداد . میگفت باید آدم ها برای هم ارزش داشته باشند . او عاشق خانواده اش مردم و دوستانش بود . وقتی ترانه انتخاب می کرد نوع ارتباط ترانه با مردم از هر چیزی برایش مهم تر بود .
به مجموعه ی اولش دقت کنید . شاعرانی مانند بهمنی . قیصر این پور . یغما گلرویی. و دختر معلولی از بندر عباس به نام امینه دریا نورد شاعران ترانه هایش بودند . وقتی می گفتم چرا از این دختر شعر می گیری پاسخ داد: مهرداد ببین این دختر چی گفته : ( یکی از همین روزا روی شب پا می زارم / توی قاب لحظه ها عکس فردا می زارم ) ببین به چه درکی رسیده این دختری که نمی تواند یک قدم راه برود . من حقیقتا می دیدم که تمام لحظه های ناصر خداوند دخیل است . چون او به خداوند عشق می ورزید و من همیشه از این رابطه ذوق می کردم .
اما این را فقط کسانی می توانند درک کنند که ناصر را می شناختند .
وقتی ناصر رفت خیلی تنها شدم به فاصله یک سال بعد با رفتن مادرم دیگه بی پشتوانه شدم . کم فقط به یاد خدایی بودم که می دونستم عشق ورزیدن به او یعنی آرامش . در این مدت کاری از ناصر را می توان گفت تنها کاری است که فقط برای یک نفر اجرا کرد را بارها و بارها گوش کردم و هر بار لختی به آرامش نزدیک شدم . و من اینجا آن را به همه ی دوستارانش هدیه می کنم .
تو بخواب عزیز تنها / چشماتو ببند رو دنیا
بسوزون غصه امروز / چه شیرین صبح فردا
ای عزیز ای پاره تن / سر بزار رو شونه من
بدون عاشقات نمردن / غصه هات همش خیالن
اقیانوس چشاتو / همه مرواریداتو
رقص اشک رو گونه هاتو / نزار دیگری ببیند
راز اشکاتو بچینه / بالشت غرق غماته
غم یک عالم باهاته / کاش می شد اما بخندی
دفتر غم رو ببندی / می دونم دلتنگی تو
درد تنهایی اما / بخدا تو تنها نیستی
تویی و من و یه دنیا / این دفعه یه جور دیگه
عمق بودن و نگاه کن / داشته هات خیلی زیادن
جون من شکر خدا کن / نظری عاشق به ما کن
* با خیلی ها که صحبت می کردم می گفتند مدت زیادی با ناصر بوده اند و این برای من جالب است که یک نفر چه گستره ای از یاد و خاطر بجا گذاشته است . همین مسئله باعث می شود این سوال را از نزدیکترین دوست و یار ناصر بپرسم که رابطه ناصر با وجود این همه ارتباط و دوستی با خانواده اش چطور بود ؟
ناصر تمام وقت به خانواده اش فکر می کرد . و من چقدر شادم که شما این سوال را مطرح کردید تا بگویم برای همه ی ذهن هایی که بنا به گفته های نا آشنا منحرف شده بود بگویم ناصر در تمام مدت به چهار فرزندش با عشق فکر می کرد . اگر با من یا هر کس دیگری بود مفهومش این نیست که با خانواده اش نبود . اگر گفتنی های من از ناصر زیاد است برای آن است که هر لحظه با ناصر بودن پر از خاطره و یاد بود خاطره هایی که هرگز از ذهن خارج نمی شود و دم به دم ذکر کردنش از حجم آن نخواهد کاست . بعضی آدم ها شاید روزی حضور فیزیکی نداشته باشند اما حضور معنوی شان همیشه هست و اتفاقا گاه خیلی ملموس تر و باور پذیر تر از حضوری فیزیکی .
در مورد ناصر هم همین طور بوده اگر چه این را فقط کسانی درک می کنند که ناصر را می شناختند .
* پاسخ تمام سوالاتم را با همین جمله به پایان رساندید « این را فقط کسانی درک می کنند که ناصر را می شناختند . » حدس می زنم در این پا فشاری نکته ای هست که برای شما از اهمیت خاصی برخوردار ایت . اگر امکان دارد این نکته را برای ما هم رمز گشایی کنید .
گاه برای بیان آنچه در دل داری دچار تردید می شوی . این تردید دو سال در من باقی ماند و امروز فقط برای کسانی که هنوز ناصر را بیاد دارند سکوتم را شکستم . اما انصاف دهید چطور می توانم بگویم ناصر از لحظه ای که با او آشنا شدم و محرم دل . از سفر زود هنگامش . به واژه تلخ مرگ . خبر داد . از آمدن دوباره ای که فراتر از مرز تن است . وقتی عشق ورزی فراتر از مرز کلام قرار می گیرد . وقتی دویت داشتن خدا و خلایق خداوند از جنس دیگری می شود . فقط اهل دل درکش می کنند .
و این را فقط کسانی درک می کنند که ناصر را میشناختند .
به قلم مرتضی محمدیان
برای ناصر
به قلم اهورا ایمان
برای ناصر عبداللهی که خواست خودش باشد
عمریه پنجره های خونه
رو به هوای دیدنت وا میکنم
توی نقره ریزِ اشک و آینه
تو رو گم نکرده پیدا میکنم
از جنوب آمده بود.از جنوبِ خرد و خسته.از جنوبی که شروه و شرجی اش ناصریا را به ما داده بود.ناصری که رنگ و عطر دریا داشت،همیشه.بچة بندرعباس بود.وقتی بهش گفتم بچگیمو تو محلة «سید کامل» سپری کردم،چشاش برقی زدن و گفت «پس تو هم چوک بندری خو»گفتم «بندری بلد نیستم»گفت«بندری بودن که به زبان نیست»و حالا میفهمم بندری بودن به زبان نیست حالا که مرد و زن و پیر و جوان را میبینم که برایت گریه میکنند.اشک میریزند و یکصدا «نازتکه» را میخوانند.اینها همه بندریاند.بندریهایی که خیلی هاشان هنوز یکبار هم بندر و دریایش را ندیده اند.بندریهایی که شرجی و شروه را با اسم تو و ترانه ای که تو خوانده ای میشناسند.بندریهایی که حالا تو برادر و پسر و دوست عزیزشانی.حالا تو بهانة سفرشان به دیار شعر و شرجی شده ای.بندریهایی که مثل من زبان بندری نمیدانند اما زبان ناصر را بهتر از هر بندری میفهمند و میشناسند. همه میگویند برای ناصر زود بود.خیلی زود بود.سی و شش سالگی که وقت رفتن نیست اما نمیدانند که چشم به دنیا نداشتی.نمیدانستند که تو میدانستی که دنیا و آدمهایش همه بهانه اند و هیچ.فکر میکردند اینها شعار است و نمی دیدند آن همه دست و دلبازی و بخشش ات را.آن همه سخاوتِ جنوبی ات را که هر تازه آشنایی را هواخواهت میکرد.اینها نمیدانستند که تو چیزهایی را میبینی که از چشم خیلی ها پنهان است و تومیدیدی.تو میدیدی که دوم،سوم دی ماه هشتاد و دو زنگ زدی گفتی«برای این ملودی ترانه ای بگو که آدمها را به فکر مرگ بیندازد»گفتم«چرا مرگ؟»گفتی«اول اینکه همه از مرگ غافلیم و بعد هم اینکه به زودی عدة زیادی میمیرند.»پرسیدم «چطور» که گفتی «چطورش مهم نیست،مهم به فکر مرگ و توشة راه بودن است و...» و دو سه روز بعد بود که زلزلة مهیب پنجم دی هزاران نفر را در گوشه ای از کویر به کام مرگ فرو برد. و حالا مهم این نیست که ترانة تازه ای نمیخوانی.مهم این نیست که موسیقی پاپ یکی از بهترینهایش را در این وانفسای ترانه و ترنم از دست داده است؛مهم و دریغ این است که ما قدر و بهایت را آن طور که باید ندانستیم.آن طور که باید نشناختیم و نشنیدیمت. حالا تو نیستی.نه اینکه نباشی اما تمام و کمال نیستی.وگرنه تا دریا هست و شروه و شرجی و موجاموج صدایت که عطر عشق را می پراکند، هستی و در دل و دیدة ما جا داری.حالا که «با مرگ بی حساب شدی»
به قلم یغما گلرویی
(یادنوشتی در نبودِ ناصر عبداللهی)
نوشتن رفاقتی
چند ساله در قالب چند سطر کار سادهیی نیست. لحظههایی هستند که به قلم
نمیآیند و حرفهایی که شاید نوشتنشان دربارهی کسی که دیگر نیست، بایسته
نباشد آن هم در روزهایی که تنورِ سوگ نویسی و خاطره بافی و مداحی برای
رفتگان اهل هنر داغ است... اما باید نوشت و نترسید از لب به دندان گزیدن
این و آنی که دهانشان تنها لانه ی دروغ و چاپلوسیست.
آشنایی من و ناصر عبداللهی برمیگردد به دورانی که او با سفارشِ محمدعلی بهمنی برای ضبط آلبوم موسیقی به تهران آمده بود. بیست و چند ملودی روی غزلهای بهمنی ساخته بود که بعدها از دلِ آن ملودیها آلبوم عشق است بیرون آمد. ناصرِ
آن روزها مثلِ یک کودک، ساده و بیغش بود. با صفا و صمیمی. هر چه
میاندیشید را بر زبان میآورد و باکش نبود که مثلِ خوانندگان نوآمدهی آن
(و البته این!) روزها به ژستِ خواننده بودنش لک بیاُفتد و من این یک رو و
ساده بودنش را دوست داشتم. صدایش گرم بود و بی ادعا وبه دل نشستنی. صدایش آن داشت. چیزی ورای تکنیک و تواناییهای حنجره و غیره... که این همه لازم است اما ضامن موفقیت هیچ خوانندهیی نیست.
با هم زیاد جوشیدیم و رفاقت کردیم. عاشق تعبیر خواب و چیزهایی از این دست
بود و بیاعتقادی من باعث میشد مدام به هم بند کنیم و طعنه بزنیم. البته
دوستی آن قدر صمیمی بود که با وجود تمام اختلاف نظرها برقرار بماند. تا
فرصتی میافت گیتارِ فکستنی از بندرعباس آوردهاش را برمیداشت و به
آوازی مهمانمان میکرد. ملودیهایش زیبا و ناب بودند. به خوبی موسیقیِ عمیق
جنوب را با موسیقیِ مردمی پیوند داده بود. میتوانست خونی تازه در شریان
بیست و اندی سال کور شدهی موسیقیِ مردمی سرزمین ما شود که شد.
بر روی چند ترانهی من ملودی ساخته بود که دو تای آنها ضیافت (من خودمم، نه خاطره...) و آخرین خدانگهدار (گریه کردم، گریه کردم...) بعدها در آلبوم دوستت دارم منتشر شدند. قرار بود بر روی ملودی ناصریا هم ترانهیی بنویسم اما چنان ملودی با آن چه خود ناصر
به زبان بندری نوشته بود چفت بود که از این کار سر باززدم و به او و
دیگران قبولاندم ترانه با همان کلام اجرا شود. به یاد دارم شبهایی را که
دراتاقکِ بارِ یک وانت با هم از استودیو به خانه برمیگشتیم. باکمان نبود
که مبادا کسی ما را بشناسد و به قول معروف چیزی از کلاس مثلا هنرمند
بودنمان کم شود. هر دو بیغش بودیم و عاشق آفرینش.
موافقِ با بودن یکی از ترانههای آن آلبوم نبودم اما چانه زدنهایم به ثمر
نرسید و آن ترانه حتا بعد از اصلاح یکی از اساتید (!!!) با شعری غلط (تاکید
میکنم غلط) در آلبوم جای گرفت. با تمام این وجود آلبومِ دوستت دارم
و اجرای آن دو ترانه همیشه برای من عزیز بوده و هستند چرا که جدا از اجرای
درست، نخستین کارهای منتشر شده از من در غالب موسیقیاند.
بعد از انتشار آلبومهای عشق است و دوستت دارم که موفقیت ناصر را به اوج رساندند کم کم سر و کلهی افراد دیگری در اطراف او پیدا شد و واسطههایی با عناوین مدیربرنامه و کنسرت گذار و تهیه کننده و... میان ما قرار گرفتند و ناصر ساده دلانه خود را به آنها سپرد. برای اغلب این دوستان نوآمده تنها تجارت مطرح بود، نه هنر... و ما هم بیخبر از همه جا سعی میکردیم تجارِ موفقی شویم. ناصر
خود را به این مگسان گرد شیرینی سپرده بود همچنان که من خودم را. هر دو
تغییر کردیم. هر دو داشتیم حرفهیی میشدیم و متاسفانه در این جامعه
حرفهیی شدن یعنی دروغ و دغل آموختن. یعنی تخصص در سر بریدن با پنبه.
حرفهیی که نباشی با دل کار میکنی و حرفهیی که شدی یاد میگیری دلت را در
گنجهیی بگذاری و سال به سال از آن سراغ نگیری. ما هر دو حرفهیی شده
بودیم!
رفته رفته رفاقت به همکاری بدل شد و ثمرهی این همکاری دو ترانهی دیگر بود با نامهای گل یخ (آی گلِ یخ / آی گلِ یخ...) که با صدای ناصر و سعید شهروز در آلبوم غزلک اجرا شد و ترانهی تقویم کهنه (کسی از ما نمیپرسه که بهارمون کجاس...) که ناصر و شهرام فرشید آن را در آلبوم قشنگ روزگار من خواندند.
هنگام ضبطِ ترانهی تقویم کهنه در استودیو پاپ اختلافی بین من و ناصر
پیش آمد که همان اختلاف تیر خلاصی شد بر شقیقهی آن همکاری عاری از رفاقت.
از آن به بعد یکدیگر را ندیدیم. مدتی در این سو و آن سو به هم طعنه زدیم و
کنایه پراندیم. صد البته چهل کلاغِ دوستانِ نوظهور حاملِ این پیغام و
پسغامها بودند. در چاپهای بعدی کتاب پرنده بی پرنده پایین ترانهی ضیافت نوشتم: ناصرِ دیروز این ترانه را خواند، عبداللهی امروز را نمیشناسم و از آن پس نام و نمرهاش از دفتر تلفنِ دلم بیرون رفت.
در تمام این سالها به عنوان یک همکارِ سابق آثارش را دنبال میکردم و اغلب
متاثر می شدم و گاهی خوشحال... او به راهی رفته بود که خود میخواست و
میپسندید و صد البته من نمیپسندیدم و این همه تنها سلیقه بود.... من تعهد
ترانه را چیزی میدانستم و او چیز دیگر. من موافق با ترویج خرافات در قالب
ترانه و آهنگ نبودم و او بود. من او را خرافی میدانستم و او مرا غافل...
بگذریم!
دیگر ناصر را ندیدم مگر بر پردهی تلویزیون. چندی پیش شنیدم که به بندرعباس برگشته و در خلوت به کار ساختن مشغول است. شاید دوباره همان ناصر قدیمی و دل صافی شده بود که من میشناختم. شاید برای یافتن آن ناصر به بندرعباس رفته بود. ناصری که پستیِ روابط پایتخت را نمیشناخت و با عشق میخواند و همدلی را منتشر میکرد. ناصری
که خودش مدیر برنامههای خودش بود و آن خودِ بی نقاباش را گم نمیکرد.
شاید واقعا میخواست سادگی از دست رفتهیی را که دیگران از او دزدیده
بودند، دوباره بیابد. دریغا که هرگز نخواهم دانست.
از او بی خبر بودم تا خبر بیماری (بیماری؟) آمد و کما و خاموشی...
به مراسم تالار وحدت و مراسمهای دیگر نرفتم چون رفتن همان بود و
اجبار به سخن گفتن و مداحی به شیوهی دیگران همان. پس در خانه ماندم و به
جای جامه دری، مرور کردم ایامی را که با هم گذرانده بودیم و تاسف خوردم
برای نغمههایی که میتوانست خلق و با صدای خود ماندگار کند و نکرد... به
یاد آوردم لبخند و شوخیهای همیشهگیاش را. به یاد آوردم لهجهی دریایی اش
را هنگام لطیفه گفتن. به یاد آوردم کوچههایی را که شبانه از آنها گذشته
بودیم، پا به پای صدای او که شب را میتاراند. به یاد آوردم رفیقی را که
نخستین معرف ترانههای من به جامعه بود. رفیقی که هنوز و همچنان دوستش
میداشتم...
در برنامههایی که از مراسم پخش شد خیلی از همان واسطههای قدیمی را دیدم
که بنا بر رسم معمول در این ملک به مرده پرستی مشغول بودند. عدهیی که تا
همین دیروز او را رنجانده و رانده بودند، امروز از او با عناوینی مثل اسطوره و مرد خدا و غیره یاد میکردند. تعاریف کلیشهیی که در مراسمی از این دست همیشه میشنویم مانند: سالها طول میکشد تا هنرمندی این گونه داشته باشیم و ...
از این و آن نشریه تماس گرفتند که یادداشتی بنویسم بر نبود ناصر و من ننوشتم چرا که سالها قبل نبودِ ناصر را گریسته بودم و آن گونه که پیشتر در پانوشت ترانهی ضیافت آوردم، نمیشناختم آوازه خوانی را که دیگران از او سخن میگفتند. ناصری
که من میشناختم حرفهیی نبود، مثل آن روزهای من. ساده بود، مثل آن روزهای
من. حساب و کتاب را نمیشناخت، مثل آن روزهای من. دسته چک نداشت، مثل آن
روزهای من. عاشق آفرینشگری بود، مثل آن روزهای من...
ناصر آن روزها هنوز در من زنده است. همچنان که بخشی از آن چه در آن
روزها بودم هنوز در من باقی مانده. بخشی که اگر به طور کامل از بین رفته
بود، من هم دوشادوش دیگران به نوشتن از سجایای اخلاقیِ یک اسطوره
میپرداختم جای نوشتن این سطرها که میدانم بسیاری را خوش نمیآید.
میخواستم لااقل هنگام نوشتن این یادداشت به آن بخش غیرحرفهیی و بیغش
بازگردم. بخشی که حساب و کتاب را نمیشناخت و مثل همان روزهای ناصر
هر چه میاندیشید را بر زبان میآورد. بخشی که پشت وانت نشستن را عار
نمیدانست و نگران حرف و حدیث این و آن نبود. دلم را از گنجهی حرفهیی
بودن بیرون آوردم و این چند خط را نوشتم. میدانم ناصرِ آن روزها این یادداشت را از مدیحه و مرثیه خوشتر دارد. ناصری که با وجود تمام جداسریها در خاطرهام باقیست و همپای گیتارِ کهنهاش ناب ترین ترانهها را میخواند...
یغما گلرویی
تهران- بهمن 1385
دانلود دقایقی از کنسرت همدان با حضور مهرداد نصرتی