قسمت خودش بود. اصلاْ انگار از اول قرار بود خودش بخواند. بعد از پنج سال که از سروده شدن و دست به دست شدن این ترانه می گذشت، بعد از سه سال که از آهنگسازی و خوانده شدن هزارباره اش در مهانی های خصوصی می گذشت، دست آخر قسمت او شد.
قسمت خودش بود، از همان روز که روی کاغذ نوشتم "یه زخم کهنه روی بالم" و ادامه اش ندادم تا چند ماه بعد که تصادفاْ چشمم افتاد به دست نوشته کج و کوله ای در گوشه یکی از سررسیدنامه هایی که روی میز افتاده بود و به سرم زد که بقیه اش را بگویم.
قسمت خودش بود، از همان روز که مثل بقیه ترانه هایم دست به دست می شد و کسی نمی خواستش. من تعجب می کردم، چون ترانه ای بود که هم ساده بود و هم سوژه داشت و هم دارای وزنی بود که فضای متفاوتی را می طلبید. ولی کسی نمی خواستش. اصلاْ دیده نمی شد و من سوال بزرگ زندگیم این بود که چرا کسی نمی بینیدش. حتی گاهی خودم پیشنهاد می دادم که این ترانه را بخوانید، ولی کسی حرفم را جدی نمی گرفت.
طفلکی ترانه سرگردانی شده بود و من خبر نداشتم که قرار است تلخ ترین ترانه ام باشد.
قسمت خودش بود. از همان روز که "مهرداد نصرتی" با اصرار فراوان من ملودی زیبایی روی این ترانه گذاشت و بعد یک دفعه همه عاشقش شدن. همه می خواستندش، و این بار من نمی خواستم ترانه را به کسی بدهم. گاهی قیمت هایی که برای این کار به من یا مهرداد پیشنهاد می شد به قدری وسوسه انگیز بود که هوس می کردیم واگذارش کنیم. ولی ترانه نمی خواست بره و مجبورمان می کرد که نگهش داریم تا وقتی که زمانش برسد.
ناصر دوسش داشت. زنگ زد و گفت ترانه را می خواهد. من خوشحال شدم ولی فکر می کردم که باز هم اتفاقی می افتد که این ترانه خوانده نشود. ناصر دوستش داشت و می خواست بخواندش. اما هوس کرد این ترانه را برای آلبوم بعدی بگذارد. گفتم: "توی همین آلبوم بخون. آلبوم بعدی دو سه سال دیگر طول می کشه. تا اون موقع کار از بین رفته. همین جوری هم چند ساله که مونده". دلیل پشت دلیل آورد که تصمیمش درست است و من هم اصرار پشت اصرار که اشتباه است و من موفق شدم.
اولین بار که کار را به طور کامل با صدای ناصر شنیدم در دفتر "محسن فرحی" بود. (محسن فرحی عاشق این ترانه بود). چند روز بعد با ناصر حرف زدم و تشکر کردم، قرار گذاشتیم تا در اولین فرصت درباره کار بعدی حرف بزنیم. گفت یک عالمه ایده و هدف دارد و من قول دادم که به تمام حرف هایش فکر کنم و بنا به خواسته اش ترانه بگویم. گفت: "می دونی چرا این ترانه رو برداشتم؟" گفتم: "چون ترانه قشنگیه." گفت: "قشنگه. ولی اگه بیت من یه پرنده غریبم من از نژاد آسمونم رو نداشت برش نمی داشتم." (به خداوندی خدا قصد ندارم مقدسش کنم یا حالا که درگذشته از معنویتش سخن بگویم . کسانی که مرا می شناسند می دانند که اهل این حرف ها نیستم . فقط این جمله عین واقعیت بود و شاید آخرین باری بود که صدایش را می شنیدم.)
دلم گرفته، زیاد، بیش از اندازه... . خیلی زود بود. حالم خوب نیست، مرا ببخشید برای ا ین نثر و این قلم که نمی دانم چه نوشته ام. جرات دوباره خواندن و ویرایش را هم ندارم. فقط دلم از این می سوزد که هیچ وقت ترانه "راز" را با او نشنیدم.
ترانه
سرا : نیلوفر لاری پور
خواننده:
زنده یاد ناصر عبداللهی
آهنگساز: مهرداد
نصرتی
تنظیم
کننده: مهرداد نصرتی
آلبوم:
ماندگار
یه زخم روی بالم یه آسمون که چشم به رام نیست
به غیر واژهء غریبی چیزی توی ترانه هام نیست
حتی یه آینه پیش روم نیست که اسمم و یادم بیاره
تنهاترین مسافر شب تو خلوتم پا نمی ذاره
ازم نخواه با تو بمونم تو هیچی از من نمی دونی
اگه بگم راز دلم رو تو هم کنارم نمی مونی
دل من از نژاد عشقه از تو و از ترنه لبریز
یه دنیا غم توی صدامه مث سکوت تلخ پاییز
من یه پرندهء غریبم من از نژا د آسمونم
میون این همه ستاره من یه شهاب بی نشونم
ازم نخواه با تو بمونم تو هیچی از من نمی دونی...
● می دانید این روزها همه خواننده می شوند ؟
خب اگر چنین باشد چه ربطی به من دارد. هرکس در عرصه گیتی می تواند هرکاری را که دلش خواست بکند. حالا این عده هم که شما می گویید دوست دارند خواننده شوند. حداقلش این است که ما از پیش ترخواننده بودیم .
فرزاد فرومند
آذر آخرین ماه پائیز . موسیقی پاپ ایران یکی از بهترین خوانندگان خود را از دست داد. تقریبا" یک هفته قبل از طریق یکی از دوستانم خبر دار شدم که ناصر عبداللهی در بیمارستانی در بندر عباس بستری شده است.در تماسی که با محمد علی بهمنی داشتم ایشان صحت این خبر را تائید کردند که البته از چگونگی این اتفاق خبر چندانی نتوانستم بگیرم. بعد از پیگیری های زیاد خبری ناگوار تائید شد:* ناصر عبداللهی در کماست.* دو روز بعد مدیر عامل شرکتی که آخرین اثر ناصر عبداللهی را تهیه کرده بود (ماندگار) با من تماس گرفت و گفت: قرار است امشب ناصر را با آمبولانس هوائی به تهران منتقل کنند.برای اینکه جلوی بیمارستان(هاشمی نژاد) شلوغ نشود کسی از ماجرای انتقال ناصر خبر نداشت. حدود ساعت یازده و نیم آمبولانس وارد خیابان ولی عصر (عج) شد و من ناصر عبداللهی را بعد از چند ماه دیدم : بیهوش بود .موهای صورتش را اصلاح کرده بودند. لاغر شده بود. انگار خودش هم تمایلی به ادامه زندگی نداشت. چند روز قبل از این حادثه ! تلفنی با هم صحبت کرده بودیم. بندر عباس بود . آخر مدتی بود که به دلایل شخصی به بندر عباس نقل مکان کرده بود. این اواخر شرایط خوبی نداشت. حرفهای عجیب و غریب می زد. روحیه اش رو به راه نبود.
سوالی که تا به امروز هوادارانش از من و شاید خیلی از دوستانش پرسیده اند اینکه : زنده یاد ناصر عبداللهی چگونه مرد ؟ آیا بطور کاملا" طبیعی از دنیا رفت ؟ آیا مسئله خانوادگی بوده ؟ آیا مرگ ناصر ربطی به مسائل اعتقادی اش داشته ؟ آیا او را کشتند ؟!طبق نظریه پزشک قانونی هم که البته در رسانه ها ، اعلام شده بود ...
ناصر عبداللهی یک سالی بود که بطور محترمانه ای بایکوت شده بود و عملا" حضور چندان فعالی در عرصه هنری نداشت. شاید تنها فعالیتش کار بر روی آلبوم پنجمش (ماندگار) بود. طبق گفته خودش تلوزیون مایل به حضور مداوم او نبود و کنسرت هایش به دلایل نا معلومی کنسل می شد. همه چیز دست به دست هم داده بود تا شرایط خوبی نداشته باشد.
زنده یاد ناصر عبد اللهی هنرمندی خود ساخته . مردمی وفروتن بود. اطرافیان و دوستانش او را به خاطر شخصیتش دوست داشتند. جزو معدود کسانی بود که من از کار کردن باهاش لذت می بردم. چهار قطعه :هوای حوا . بچه های خیابان . بهت نگفتم تا حالا و تنها (نه صدای پا میاد..) را با تفاهم کامل کار کردیم که امروز من به تمام آنها افتخار می کنم.
روح بلندش شاد
مهرداد نصرتی
گل واژه هایی از باغ دوستی
/ وقتی دل خیلی به دیگری گره می خورد . وقتی چیزی ورای دوستی . رفاقت . هم مسلکی هم دلی شکل می گیرد . وقتی هم نفسی از تن می گذرد و از جان بر می آید بهانه ای می شود برای رشد و رسیدن به چیزی ورای آنچه رنگ و بویی زمینی دارد .
مهرداد نصرتی را به عنوان یک آهنگساز می شناسیم . اما او دیگر مهرداد دیروز نیست . همان آهنگساز خوبی که از ملودیهایش لذت می بردیم . امروز از هم صحبتی با او نیز حقیقتا لذت میبریم .
شکستن دو سال سکوت بعد از مرگ نازنین هم راه اش ناصر عبداللهی این ذهنیت را در من شکل داده بود که مرد تلخی را خواهم دید که هنوز نم اشک هایش بر گونه هایش خشک نشده است . اما وقتی با او مواجه شدم آرامشی را دیدم که حکایت از پنجره ای تازه گشوده بر قلبش بود .
او از خودش . ناصر و دنیایشان می گوید ... /
* پس از سالها کار مطبوعاتی . مصاحبه . گزارش . خبر . نقد . تحلیل و زمینه های مختلف دیگر وقتی به این مصاحبه فکر می کردم که چگونه گفتگو را آغاز کنم فقط به یک نتیجه رسیدم و آن اینکه مهرداد نصرتی فقط باید خودش این مصاحبه را شروع کند ...
من دوستی دارم که اهل زاهدان است و از موزیسین های بسیار خوب ما محسوب می شود . سال ۷۷ این دوست من که محمد رضا مرادی نام دارد به من گفت که یکی از دوستان قرار است چند روزی به شهرستان برود می خواهم وسایلش را در خانه ی تو بگذارد .
گفتم : چرا من ؟ گفت : گفته می خواهم وسایلم پیش کسی باشد که اهل موسیقی باشد . من هم گفتم چرا که نه . بخصوص که من کیبورد نداشتم و از این فرصت می توانستم استفاده کنم . یک روز که به خانه آمدم دیدم یک نفر نشسته گیتار می زند و اتفاقا ( ناصریا ) را هم می خواند .
گفتم : شما ؟! گفت : من ناصر عبداللهی هستم . بعد معذرت خواهی کرد که از گیتار من استفاده می کند و من گفتم چه اشکالی دارد بخصوص که خیلی هم زیبا گیتار می زنید .
در همان جلسه ( یا فاطمه ) و چند کار دیگر که هنوز کسی نشنیده و اگر خدا بخواهد از آنها آلبومی تهیه خواهم کرد را برایم خواند و گفت که می خواهد این قطعه ها را در صدا و سیما بخواند . من گفتم : به شما قول می دهم هیچ یک از این کارها از صدا و سیما پخش نشود . چون من با سیاست های سیما آشنا هستم . پاسخ داد : آقای نصرتی هنوز با هم خودمانی نشده بودیم و با اسم فامیل یکدیگر را خطاب می کردیم . من هم به شما قول می دهم این کارها اجرا میشود چون کسی را می شناسم که شما نمی شناسید . آن هم سیاست و عدل خداوند است . فردای آن روز به خانه ی ناصر رفتیم و همانجا با خانواده اش آشنا شدم و از آن پس با ناصر بودم تا همیشه ...
هنوز در سازمان صدا و سیما به عنوان آهنگساز کار می کردم و روزی برای ضبط یک برنامه ی تلویزیونی در خصوص ۱۷ شهریور به سازمان رفتم . مدیر وقت آقای فریدون شهبازیان بودند . موضوع را که به ایشان گفتم تمایلی نشان ندادند و دیگران را معرفی کردند . اما پافشاری من باعث شد این کار انجام شود که همایون رحیمیان هم خیلی در ضبط آن کار کمکم کرد .
یادم هست وقتی داشتم کار می کردم هیبت سیاهی را از لای در دیدم که گفت : ( این کیه داره می خونه ) چون از فرم سوال خوشم نیامد بدون اینکه رو برگردانم پاسخ دادم ( ناصر عبداللهی ) . داخل شد و دست روی شانه ام که گذاشت رو برگرداندم دیدم آقای ( ناصر چشم آذر ) با همان عینک آفتابی همیشگی اش است . حقیقتش را بخواهید کاملا جا خوردم . تا اینکه با همان لحن گفت : ( خوب می خواند ) . این را دو بار تکرار کرد و رفت .
اتفاقا ناصر همان شب در برنامه ی شبانه ای که آقای شهریاری مجری اش بود اجرا داشت که همانجا از ناصر چشم آذر هم تشکر کرد . ناصر چشم آذر هم تماس گرفت که ( برای چی از من تشکر کردی ) و ناصر پاسخ داد : ( برای اینکه مهرداد گفته بود از من تقدیر کردید ! ) ...
ارتباط من و ناصر به تدریج از مرز کار و ترانه و آهنگ گذشت و به ارتباطی فراتر و ورای همه ی این چیزها رسید . حتی ورای رفاقت ...
یادمه روزی گفت : ( مهرداد . موسیقی و ترانه برای من اصلا رنگ و بوی زمینی ندارد . من از آن رنگ و بویی را حی می کنم که روی زمین حس نکرده ام .)
من از نظر اعتقادی واقعا به ناصر مدیونم . روزی برای من تعریف کرد که می خواسته به لس آنجلس برود و همه چیز برای این سفر آماده بود . اما در میا این تدارک دیدن ها چند شب خوابی می بیند که منجر به بازگشت او می شود و ساخت قطعه زیبا و پر نفوذ ( یا فاطمه ) . وقتی با من از ائمه اطهار حرف می زد . وقتی از دنیا و آدمهایش می گفت . سحری در کلامش بود که مسخ ام می کرد . نگاهش به این مسائل چنان عمیق و جان دار بود که نمی توانستی باور نکنی .
کسانی که ناصر را می شناختند خوب می دانند که من چه می گویم .
* کسان زیادی که با ناصر عبداللهی ارتباط داشتند از او گفته اند . سخنانی سر شار از احساسات . سرشار از مهر و سرشار از تاسف از دست دادنش . اما رابطه ی شما با ناصر عبداللهی از ساختار متفاوت برخوردار بود . رنگ دیگری داشت و محصولی متفاوت . با توجه به اینکه شما هم همواره از آهنگسازان خوب ما بوده اید . از تکنیک و نگرش ناصر نسبت به موسیقی . ترانه و کاری که می کرد بگویید .
اگر بخواهم واقعیت امر را بگویم شاید کسی باورش نشود و آن اینکه ناصر معلم نداشت . او موسیقی را فطرتا کسب کرده بود . رابطه ی او با تک تک نت ها از مرز تئوری گذشته بود . می گویم گذشته بود چون چون تئوری را می شناخت اما ورای آن بود . وقتی من ترانه ( ازم نخواه با تو بمونم / تو هیچی از من نمی دونی ) را برای او گفتم . بعد از چند بار خواندن به من گفت : من یک خواننده صدا بم هستم . خواننده بم نمی تواند با « ایی » تحریر بزند . باید این بخش به ( نمی دونم ) تبدیل شود که البته مفهوم آن عوض می شود . گفتم این همان چیزی است که تو می خواستی . بنابراین باید بخوانی .
باورتان نمی شود سه سال روی این ترانه کار کرد . در تمام لحظات کار . تفریح . سفر . پیاده روی و هر لحظه ی دیگری آن را می خواند و به تدریج به جایی رسید که از من که سازنده ی آن بودم بهتر اجرا می کرد . او با تمام وجود کار می کرد . وقتی ساز می زد امکان نداشت کسی باور کند که هیچ دوره ای را پشت سر نگذاشته است . به حدی نوازنده ی خوبی بود که تصوری از یک نوازنده ی خود جوش و ذهنی به فکر خطور نمی کرد . اما همیشه در حال مطالعه بود . کارهای تحلیلی اش کاملا بر اساس تحقیق بود . صحبت هایی که با هم داشتیم و اتفاقا عموما را ضبط کرده ام مبین آن بود که کاملا تحقیقی به آن نکات رسیده است . وقتی در خصوص هجای کلمات صحبت می کرد . از تکنیک های استفاده از حنجره . فرم بینی و نوع خواندن در کاسه سر می گفت تحقیق و منش خاصی را درک می کردید . ضمن اینکه ناصر عاشق بود . کارکتر صدایی را به هیچ وجه اکتسابی نمی دانست . او معتقد بود کارهای صوتی فرشتگانی هستند که اگر انرژی مثبت به آنها نرسد صدای خوب و نافذی ساطع نمی کنند .
من این حرفها را می زنم و آنچه بوده را منتقل می کنم ولی خدا شاهد است که فقط کسانی که ناصر را می شناختند می دانند من چه می گویم .
* از عشق گفتید . عاشق بودن ناصر . چیزی که دیگرانی هم که با او ارتباط داشتند هر چند کوتاه به آن اذعان دارند . کسی که سه سال برای اجرای یک ترانه زحمت بکشد حتما عشق ورزی مشق اول زندگی اش بوده . شهرت با ابزارهای متعددی پدید می آید . اما عشق ورزی تنها راه ماندگاری شهرت است . برای چنین کسی حتما مخاطبانش از معنا و مفهوم خاصی برخوردار بودند . از این معنا و مفهوم برایمان نقل قول می کنید .
در فیلم کنسرت های ناصر موجود است که هر وقت بر روی صحنه حاضر می شد قبل از هر چیز می گفت ( به نام خدا و شماکه هر چه ما داریم از شماست ) . هنرمندی بود به شدت مردمی . یک شب وقتی بعد از کنسرت از سالن میلاد بیرون آمدیم هوا به شدت سرد بود و برف شدیدی می بارید . پشت در صف طویلی از دوستاران ناصر بود که می خواستند او را ببینند و از او تمضا بگیرند . ناصر ایستاد و زیر برف به آنها امضا می داد .
گفتم : ( ناصر بیا بریم سرده . تو هم عرق داری . سرما می خوری )
گفت : ( خوب اینها هم سرما می خورند . اگر من آنها را ترک کنم بین حی من و حی آنها شکاف ایجاد می شود . چرا می خواهی باعث این اتفاق بشوی ) .
وقتی راه افتادیم میان راه با کت و شلوار کنسرت از ماشین پیاده می شد و ماشین هایی که داخل برف گیر کرده بودند هل میداد . میگفت باید آدم ها برای هم ارزش داشته باشند . او عاشق خانواده اش مردم و دوستانش بود . وقتی ترانه انتخاب می کرد نوع ارتباط ترانه با مردم از هر چیزی برایش مهم تر بود .
به مجموعه ی اولش دقت کنید . شاعرانی مانند بهمنی . قیصر این پور . یغما گلرویی. و دختر معلولی از بندر عباس به نام امینه دریا نورد شاعران ترانه هایش بودند . وقتی می گفتم چرا از این دختر شعر می گیری پاسخ داد: مهرداد ببین این دختر چی گفته : ( یکی از همین روزا روی شب پا می زارم / توی قاب لحظه ها عکس فردا می زارم ) ببین به چه درکی رسیده این دختری که نمی تواند یک قدم راه برود . من حقیقتا می دیدم که تمام لحظه های ناصر خداوند دخیل است . چون او به خداوند عشق می ورزید و من همیشه از این رابطه ذوق می کردم .
اما این را فقط کسانی می توانند درک کنند که ناصر را می شناختند .
وقتی ناصر رفت خیلی تنها شدم به فاصله یک سال بعد با رفتن مادرم دیگه بی پشتوانه شدم . کم فقط به یاد خدایی بودم که می دونستم عشق ورزیدن به او یعنی آرامش . در این مدت کاری از ناصر را می توان گفت تنها کاری است که فقط برای یک نفر اجرا کرد را بارها و بارها گوش کردم و هر بار لختی به آرامش نزدیک شدم . و من اینجا آن را به همه ی دوستارانش هدیه می کنم .
تو بخواب عزیز تنها / چشماتو ببند رو دنیا
بسوزون غصه امروز / چه شیرین صبح فردا
ای عزیز ای پاره تن / سر بزار رو شونه من
بدون عاشقات نمردن / غصه هات همش خیالن
اقیانوس چشاتو / همه مرواریداتو
رقص اشک رو گونه هاتو / نزار دیگری ببیند
راز اشکاتو بچینه / بالشت غرق غماته
غم یک عالم باهاته / کاش می شد اما بخندی
دفتر غم رو ببندی / می دونم دلتنگی تو
درد تنهایی اما / بخدا تو تنها نیستی
تویی و من و یه دنیا / این دفعه یه جور دیگه
عمق بودن و نگاه کن / داشته هات خیلی زیادن
جون من شکر خدا کن / نظری عاشق به ما کن
* با خیلی ها که صحبت می کردم می گفتند مدت زیادی با ناصر بوده اند و این برای من جالب است که یک نفر چه گستره ای از یاد و خاطر بجا گذاشته است . همین مسئله باعث می شود این سوال را از نزدیکترین دوست و یار ناصر بپرسم که رابطه ناصر با وجود این همه ارتباط و دوستی با خانواده اش چطور بود ؟
ناصر تمام وقت به خانواده اش فکر می کرد . و من چقدر شادم که شما این سوال را مطرح کردید تا بگویم برای همه ی ذهن هایی که بنا به گفته های نا آشنا منحرف شده بود بگویم ناصر در تمام مدت به چهار فرزندش با عشق فکر می کرد . اگر با من یا هر کس دیگری بود مفهومش این نیست که با خانواده اش نبود . اگر گفتنی های من از ناصر زیاد است برای آن است که هر لحظه با ناصر بودن پر از خاطره و یاد بود خاطره هایی که هرگز از ذهن خارج نمی شود و دم به دم ذکر کردنش از حجم آن نخواهد کاست . بعضی آدم ها شاید روزی حضور فیزیکی نداشته باشند اما حضور معنوی شان همیشه هست و اتفاقا گاه خیلی ملموس تر و باور پذیر تر از حضوری فیزیکی .
در مورد ناصر هم همین طور بوده اگر چه این را فقط کسانی درک می کنند که ناصر را می شناختند .
* پاسخ تمام سوالاتم را با همین جمله به پایان رساندید « این را فقط کسانی درک می کنند که ناصر را می شناختند . » حدس می زنم در این پا فشاری نکته ای هست که برای شما از اهمیت خاصی برخوردار ایت . اگر امکان دارد این نکته را برای ما هم رمز گشایی کنید .
گاه برای بیان آنچه در دل داری دچار تردید می شوی . این تردید دو سال در من باقی ماند و امروز فقط برای کسانی که هنوز ناصر را بیاد دارند سکوتم را شکستم . اما انصاف دهید چطور می توانم بگویم ناصر از لحظه ای که با او آشنا شدم و محرم دل . از سفر زود هنگامش . به واژه تلخ مرگ . خبر داد . از آمدن دوباره ای که فراتر از مرز تن است . وقتی عشق ورزی فراتر از مرز کلام قرار می گیرد . وقتی دویت داشتن خدا و خلایق خداوند از جنس دیگری می شود . فقط اهل دل درکش می کنند .
و این را فقط کسانی درک می کنند که ناصر را میشناختند .
به قلم مرتضی محمدیان